محل تبلیغات شما



قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم صاف بود آب و هوایم که دوچشمت بارید که به یک پلک زدن آب و هوایم ریخت بهم دست در دست خدا بودی و با آمدنم عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم قصه این بود که عاشق بشویم اما نه عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت که خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم کلماتم همه در بغض گلو درد شدند بعد از آن شعر و غزل ، قافیه ها ریخت بهم خسته ام آه چرا رابطه عشقی ما به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم ؟:/
گوشه ای از درس فلسفه : این اشیا که ذاتا ممکن الوجود هستند تا واجب الوجود نشوند موجود نمی شوند و چون ماهیتا واجب الوجود نیستند عاملی دیگر این ماهیات را واجب الوجود کرده پس همه ماهیاتی که موجودند به واسطه ی عامل دیگر واجب الوجود شده اند به عبارت دیگر واجب الوجود بالغیر هستند . :)) به خدا اگه فهمیده باشید چی شد خخخخخخخ
و یک سال دیگه گذشت و اکنون من (آیدا) 19 ساله هستم از طرفی خوشحالم که بزرگتر شدم و از طرفی ناراحت چون دیگه دارم کم کم از اون دنیای شیرین کودکی بیرون میام ولی کورخوندید من همون آیدا با روحیه بچگونه باقی میمونم و حالا حالا ها قصد بزرگ شدن ندارم حالا شاید 40 سالم که شد یکم بزرگ بشم اونم بگم شاید

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عربی زبان قرآن۱ روح گمشده